حاج سمیه نشسته گوشه ی ایوان، ظل آفتاب، شعر میخواند و نخود لوبیاهای آش پشت پای محسن را پاک میکند. بین شعر خواندنش، به من چشم غره میرود که یادم نرود چقدر از دستم کفری است که خودم را تکان نمیدهم چارتا دانه سبزی پاک کنم(چهار کیلو). من را خیلی تیتیش بار آوردهاند، حاج سمیه فکر میکند. چپ و راست سقلمه میزند که هم سن های تو یک دوجین بچه دارند بزرگ میکنند، چرا همه اش لش افتاده ای اینور و آنور. حالا، جای شکرش باقی است، از اینکه مهمان میآید حالش خوب است و سه پیچ نمیشود روی من. شاید هم رنگم پریده واقعا، صورتم حالم را نشان میدهد که کاری ندارد. بلند میشوم بروم توی آینه را ببینم، وسط راه پشیمان میشوم. میترسم خودم را ببینم اشکم سرازیر شود. این پا آن پا کردنم را میبیند، صدایش را بلند میکند:
ازین دنیا دِلُم تنگه، دل یارِ مو از سنگه
ز تنهایی دلُم خونه، غم و دردُم فراوونه
خدایا گله دارم
غروبه توی کوهسّون، مُیُم مجنون که سرگردون مینالُم
غروبه توی کوهسّون، مُیُم لیلی که تنها دل میبازُم
خدایا گله دارُم، بسوزُم یا بسازُم
سرش را میآورد بالا و نگاهم میکند، لبخند میزند توی صورتم و به خیال خودش(گوشش سنگین شده) آرام و برای خودش میگوید هی از بخت سیات دختر، هی از بخت مثه مُنت.
خودم را توی صورت حاج سمیه میبینم،راست میگوید، آینه ی من است،گریه قوتم را میگیرد.
*این قصه ناقص سر تکمیل ندارد
بشکاف دلم دست کم از نیل ندارد
از دست دلم رفتی و این دل تو نباشی
عیسی است که در دست خود انجیل ندارد.
درباره این سایت